هم‌قافیه با باران

صبح یک روز سرد پاییزی

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۳، ۰۶:۳۳ ب.ظ
صبح یک روز سرد پاییزی
روزی از روزهای اول سال،

بچه ها در کلاس جنگل سبز
جمع بودند دور هم خوشحال

بچه ها غرق گفتگو بودند
باز هم در کلاس غوغا بود

هر یکی برگ کوچکی در دست!
باز انگار زنگ انشاء بود

 تا معلم ز گرد راه رسید
گفت با چهره ای پر از خنده

باز موضوع تازه ای داریم
آرزوی شما در آینده
 
شبنم از روی برگ گل برخاست
گفت میخواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم
ابر باشم دوباره آب شوم

دانه آرام بر زمین غلتید
رفت و انشای کوچکش را خواند

گفت باغی بزرگ خواهم شد
تا ابد سبز سبز خواهم ماند

غنچه هم گفت گرچه دل تنگم
مثل لبخند باز خواهم شد

با نسیم بهار و بلبل باغ
گرم راز و نیاز خواهم شد

جوجه گنجشک گفت میخواهم
فارغ از سنگ بچه ها باشم

روی هر شاخه جیک جیک کنم
در دل آسمان رها باشم

جوجه کوچک پرستو گفت:
کاش با باد رهسپار شوم

تا افق های دور کوچ کنم
باز پیغمبر بهار شوم

جوجه های کبوتران گفتند:
کاش میشد کنار هم باشیم

توی گلدسته های یک گنبد
روز و شب زائر حرم باشیم

زنگ تفریح را که زنجره زد
باز هم در کلاس غوغا شد

هر یک از بچه ها بسویی رفت
و معلم دوباره تنها شد

 با خودش زیر لب چنین می گفت:
آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید!
بچه ها آرزوی من این است

 قیصر امین پور
۹۳/۰۶/۲۶
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران