طاق کسری به حرف آمد و گفت: آمدی عرش را تکان بدهی
چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ب.ظ
طاق کسری به حرف آمد و گفت: آمدی عرش را تکان بدهی
شبشبیه تراوش مهتاب، راه و بیراهه را نشان بدهی
بعد عمری دو پلک پنجره را، رو به سمت بهار باز کنی
مهر خاموش هر چه آتش را، دست لرزان موبدان بدهی
عشق را زندهزنده میبردند، که به خاک سیاه بنشانند
آمدی تا در آن جهالت محض، زندگی را به دختران بدهی
چه کسی حدس میزد آن که شبی، آیهآیه سحر نزول کند؟
واکنی چشم بستهی دل را، آن چه نادیدنی است، آن بدهی
سنگ، انگار واژهای مأنوس، با نگاه غریب آینه بود
و تو میخواستی به آینهای، که هویّت نداشت، جان بدهی
تا کبوتر، کبوتری نکند، آسمان ابری است، آبی نیست
آمدی بشکنی قفسها را، شوق پرواز و آسمان بدهی
با تمام وجود در محراب، عشق و احساس را اقامه کنی
به بلال سیاه گلدسته، دستهدسته گل اذان بدهی
دست پیغمبر خدا، شاعر! یار و همراه تو ولی حیف است
که بدانیّ و دست قافیهها، کلماتی که شایگان بدهی
سیّده صدّیقه عظیمینیا
شبشبیه تراوش مهتاب، راه و بیراهه را نشان بدهی
بعد عمری دو پلک پنجره را، رو به سمت بهار باز کنی
مهر خاموش هر چه آتش را، دست لرزان موبدان بدهی
عشق را زندهزنده میبردند، که به خاک سیاه بنشانند
آمدی تا در آن جهالت محض، زندگی را به دختران بدهی
چه کسی حدس میزد آن که شبی، آیهآیه سحر نزول کند؟
واکنی چشم بستهی دل را، آن چه نادیدنی است، آن بدهی
سنگ، انگار واژهای مأنوس، با نگاه غریب آینه بود
و تو میخواستی به آینهای، که هویّت نداشت، جان بدهی
تا کبوتر، کبوتری نکند، آسمان ابری است، آبی نیست
آمدی بشکنی قفسها را، شوق پرواز و آسمان بدهی
با تمام وجود در محراب، عشق و احساس را اقامه کنی
به بلال سیاه گلدسته، دستهدسته گل اذان بدهی
دست پیغمبر خدا، شاعر! یار و همراه تو ولی حیف است
که بدانیّ و دست قافیهها، کلماتی که شایگان بدهی
سیّده صدّیقه عظیمینیا
۹۴/۱۰/۲۳