طنین صدای کسی که تو را به "نام کوچکت" بخواند
در چهل سالگی هم که باشی
طنین صدای کسی که
تو را به "نام کوچکت"
بخواند و
پشت هر بار که صدایت میکند
"عزیزم"
بگذارد
میتواند عاشقات کند.
و تو
بعد از تمام شدن حرفهایش
دختربچهی هجده سالهای میشوی
که دوست دارد
بال در بیاورد
از شوقِ عاشقی.
در چهل سالگی هم که باشی
میشود آنقدر عاشقیات
پرهیجان باشد که
خاطرهی گرفتن دست گرم مردانهاش را
در سرمای زمستان
روزی چند بار به تکرار بنشینی
و نقطهی اوج این خاطرهات
بستن گره روسری ات باشد
با دستهای او
وقتی ناگهان
با پوست صورتت برخورد میکند
و ابروهای پیچخوردهات را
صاف میکند.
در چهل سالگی هم که باشی
میتوانی بدوزی
دکمهای را که
از رویِ پیراهنِ آبیِ یقهسپیدِ مردانهای
افتاده است
روی زمینِ یخزدهی تنهاییاش.
در چهل سالگی هم که باشی
آن جوانهی کوچکِ روئیده در جانت
میتواند قد بکشد
و تو را سبز کند.
آن وقت در همان چهل سالگی
نمیتوانی آن ذوقزدگی شفاف چشمهایت
یا آن رنگپریدگیِ ناشی از دلشورههایِ نیامدنش را
لرزش صدایت را
جوان شدن صورتت را
پنهان کنی در پشت چهل سالگیات.
تو در چهل سالگی
به بلوغ عاشقی میرسی.
درست مثل دخترهای هجده ساله
با گونههایی سرخشده
به خاطر اولین بوسهی
نشسته بر پیشانی
شبنم نادری