ظهر عاشورا شد و یک دشت حرمان ماند و او
ظهر عاشورا شد و یک دشت حرمان ماند و او
پیکر هفتاد و دو سرو خرامان ماند و او
با سر آن سروها میخواست بنماید وداع
دستهای خالی حسرت به دامان ماند و او
قتلگاه از جوش و خون، گرداب حایل گشته بود
گریهی توفانی در سینه پنهان ماند و او
تا علیوار آن مصیبت را کند اظهار درد
یک سر شوریده در چاه گریبان ماند و او
گر چه طولانیتر از یک قرن بود آن نیمروز
روز، آخر شب شد و شام غریبان ماند و او
خیمهها، خاتونی از او داغپرورتر نداشت
یک صدف آغوش و یک خیل پریشان ماند و او
گشت تا فریاد بربندید محملها بلند
کاروان در کاروان، کوچ اسیران ماند و او
تا کند آن کوچ را تقریر با طومار سرخ
پای تاولخسته را خار بیابان ماند و او
خطّ پایان، خطبهی خونین زینب بود و شام
داستان راستان را اوج پایان ماند و او
خطبهای خونینتر از این کی دگر گردد ادا؟
کربلا! ای کربلا! ای کربلا! ای کربلا!
کیومرث عباسی قصری