عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرونِ خویش
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرونِ خویش
خونِ انگوری نخورده، باده شان هم خونِ خویش
هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلا ای شدند
عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنونِ خویش
ساعتی میزانِ آنی ،ساعتی موزونِ این !
بعد از این میزانِ خود شو،تا شوی موزونِ خویش
یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق
گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانونِ خویش !
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهی ای
پس چو حرفِ نون خمیدم تا شدم ذاالنّونِ خویش
باده غمگینان خورند و ما زِ مِی خوشدلتریم
رو به محبوسانِ غم ده ساقیا افیونِ خویش
خونِ ما بر غم حرام و خونِ غم بر ما حلال
هر غمی کو گِردِ ما گردید شد در خونِ خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیمارانِ غم
ما خوش از رنگِ خودیم و چهره گلگون خویش!
من نِیَم موقوفِ نفخِ صور همچون مُردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد زَ افسون خویش
دی مُنجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ، ولیک از ماهِ روزافزونِ خویش!
مولوی