عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
پنجشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۴۲ ب.ظ
عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید...باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:
"یاری اندر کس نمی بینم" غزل را گریه کرد
تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود
آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت
داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که
"محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"
عبدالمهدی نوری
۹۳/۱۱/۱۶