غزلی هست که این دفتر از آن بی خبر است
غزلی هست که این دفتر از آن بی خبر است
غزلی تازه که از خون من انگار تر است
امشب از نیمه ی پنهان خودم میگویم
از همان نیمه که از نیم دگر بیشتر است
از همان نیمه که ترسید و خودش را خفه کرد
آنکه در بین من و باور من دربدر است
با تو ام! ای که کران تا به کران خون خوردی
جای دندانت بر خاور تا باختر است!
می خرم ضربه ی ساتور تو را با جانم
که به بازار تنم آنچه گران است سر است
هرزه ای بودی و امروز تناور شده ای
سایه ات ظلمت و بی عاریِ مردم ثمر است
عصبانی تر از آنم که تو را ارّه کنم
چاره ات _ هرزِ تناور شده! _ تنها تبر است
*
از صداهای فرو ریخته در چاه بترس!
از تنوری که ز آه فقرا شعله ور است
از زمین خوردن یاران خودت درس بگیر!
جا به جا خاک، پُر از ریخته ی بال و پر است
دل به همراهی یک مشت کر و کور نبند!
تا سحر هیچ نمانده ست، جهان در گذر است
چاره آن است که از پنجره بیرون بزنی
آنکه در غیبت او شیر شدی پشت در است!
محمدرضا طاهری