فنجــان سردِ قهوه و دریا ...تو نیستی
يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۸ ب.ظ
فنجــان سردِ قهوه و دریا ...تو نیستی
شبگریه و سکوت و تقلا ... تو نیستی
یک آینــــه کــــه بـا رژلب مانده روی میز
یک کیفِ چرم ، دولچه گابانا ... تونیستی
یک جفت کفش ، قرمز و غمگین کنار در
یک پیرهن سفید سراپـــا .. تـــو نیستی
شرمنده کرد دامنِ خیست به روی بند
پیراهن اتو شده ام را .. تـــــو نیستی
هرشب به تخت خواب سرک می کشد تنت
آن پیـکر خیالی و زیبـــــــا ..تــــــــو نیستی
سیگار ، فکر ، درد ، غزل ، روزهای خوب
آواز ، بوسه ، پنجره ، لیلا تــــو نیستی
تنهــــا در انزوای اتاقـــــم نشسته ام
رویای نیمه کاره ی شبها...تو نیستی
گویی هـــــــزار سال از این خانــه رفته است
خورشید ، عشق ، عاطفه ، گرما ..تو نیستی
من پابه پای بغض زمین گریه می کنم
هر روز تا همیشه ی فردا...تو نیستی
حالا سکوت سهم من از باتو بودن است
محتــــاجِ یک تـرانـه ی گلپا...تو نیستی
دیگر به این نتیجه رسیدم جهنـم است
خانه ، حیاط ، کوچه و هرجا تو نیستی
یک میخ پشت حافظه ، یک قابِ کج شده
تصویر ما دوتاست کــــه حالا ...تو نیستی
صوفی صابری
۹۴/۰۳/۲۴