هم‌قافیه با باران

فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی؛ فهمید

سه شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ
فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی؛ فهمید
از حجم اقیانوس دردم شبنمی فهمید
 
می‌گفت یک جایی دلم دنبال آهویی است
فال مرا فهمی نفهمی مبهمی فهمید
 
این کولی زیبا دو ماه از سال می‌آمد
وقتی که می‌آمد تمام کوچه می‌فهمید
 
امسال هم وقتی که آمد شهر غوغا شد
امسال هم وقتی که آمد عالمی فهمید
 
او داشت هفده سال یا هجده... نمی‌دانم
می‌شد از آن رخسار زرد گندمی فهمید:
 
«مو فالگیرُم... اومدُم فالِت بگیرُم.... های»
فهمید دارم اضطرابی، ماتمی؛ فهمید
 
دستم به دستش دادم و از تب، تب سردم
بی‌آنکه هذیان بشنود از من کمی فهمید
 
«بختِت بلنده... ها گُلو! چِشمون شیطون کور
راز تونه گفتم پرینو آدمی فهمید»
 
هی گفت از هر در سخن، از آب و آیینه
از مهره‌ی مار و طلسم و هر چه می‌فهمید
 
با این همه او کولی خوبی نخواهد شد
هرچند از باران چشمم نم‌نمی فهمید
 
می‌خواند از آیینه راز ماه را اما
یک عمر من آواره‌اش بودم، نمی‌فهمید!

محمدحسین بهرامیان
۹۴/۰۲/۰۱
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران