قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۸ ب.ظ
قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جایی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامی است شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبح است سعادت که ندارد آغاز
بینیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
از سر لطف دل خستهی بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز!
عبید زاکانی
۹۴/۰۴/۰۷