قند و عسل من ! « غزل » من ! گل نازم !
قند و عسل من ! « غزل » من ! گل نازم !
کوته شده ی رشته ی امید درازم !
خرّم شده اکنون چمن دیگری از تو
ای ابر نباریده به صحرای نیازم !
با شوق تو عالم همه سجاده ی عشق است
آه ای دهن کوچک تو ، مُهر نمازم !
شاید برسم با تو بدان عشق حقیقی
ابرویت اگر پل زند از عشق مَجازم
شاید که از این پس به هوای تو ببندد
از هر هوسی چشم ، دل وسوسه بازم
یادت دل پُر عاطفه ای چون تو ندارد
هر چند که دیری است شده محرم رازم
دیری است نغلتیده و با خویش نبرده است
جز زیر و بم غم به فرود و به فرازم
بزدای غبار از رخم و پنجه ی مهری
بر من بکش ، آن گاه بساز و بنوازم
بنواز که صد زمزمه ی عشق نهفته است
خاموش و فراموش به هر پرده ی سازم
اینک تو و آن زخمه و اینک من و این زخم
خواهی بنوازم تو و خواهی بگدازم
هر چند رقیب است ولی تنگ نظر نیست
دریا دلی ِ ساحلی ِ دوست بنازم
من گم شده بودم که مرا یافت برایت
عشق و سپس افکند به آغوش تو بازم
حسین منزوی