قوقولی قو خروس می خواند از درونِ نهفتِ خلوتِ دِه
قوقولی قو خروس می خواند
از درونِ نهفتِ خلوتِ دِه
از نشیبِ رهی که چون رگِ خشک
در تنِ مردگان دوانَد خون
می تَنَد بر جِدارِ سردِ سَحَر
می تراود به هر سویِ هامون
با نوایش از او ره آمد پُر
مژده می آورد به گوش، آزاد
می نماید رهش به آبادن
کاروان را در این خراب آباد
نرم می آید
گرم می خوانَد
بال می کوبد
پَر می افشانَد
گوش بر زنگِ کاروانِ صداش
دل بر آوای نَغزِ او بسته ست
قوقولی قو بر این رَهِ تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟
گرم شد از دَمِ نواگرِ او
سردی آور شبِ زمستانی
کرد اِفشایِ رازهایِ مگو
روشن آرایِ صبحِ نورانی
با تنِ خاک، بوسه می شکند
صبحِ تازَنده ، صبحِ دیر سفر
تا وی این نغمه از جگر بُگشود
از رَهِ سوز ، جان کشید به در
قوقولی قو ز خطّه ی پیدا
می گریزد سویِ نهان، شبِ کور
چون پلیدی در اوج از درِ صبح
به نواهای روز گردد دور
می شتابد به راه، مردِ سوار
گرچه اش در سیاهی، اسب رمید
عطسه ی صبح در دماغش بست
نقشه یِ دلگشایِ روزِ سفید
این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده ست
اسب می راند
قوقولی قو
گشاده شد دل و هوش
صبح آمد خروس می خواند
همچو زندانیِ شبِ چون گور
مرغ از تنگیِ قفس، جَسته ست
در بیابان و راهِ دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟
نیما یوشیج