مادیان من ! پس کی می بری سوارت را ؟
مادیان من ! پس کی می بری سوارت را ؟
می کِشی به چشمانش ، سرمه ی غبارت را ؟
می شناسمت آری ، تاختن در آزادی است ،
آن چه می هد تسکین ، روح بی قرارت را
آسمان بارانی ، با کمان رنگینش ،
در خوش آمدت طاقی ، بسته رهگذارت را
کاکل بلندت را باد می زند شانه ،
صبحدم که می گیری ، دوش آبشارت را
زآفتاب می پیچد ، حوله ای بر اندامت
آسمان که مهتروار ، دارد انتظارت را
دشت پیش روی تو ، سفره ای است گسترده
می چری در آرامش ، قوت سبزه زارت را
تا تو آب از آن نوشی ، اندکی بمان تا گل
بگذراند از صافی ، آب چشمه سارت را
چارپرترین شبدر* با تو هست و هر سویی
می روی و همراهت ، می بری بهارت را
مژده ی سفر دارد چون به اهتزاز آرد
در نسیم ها یالت ، بیرق بشارت را
آسمان نمازش را ، رو به خاک می خواند
ماه نو که می بوسد ، نعل نقره کارت را
شاعر توام چون باد ــ شاعری که در شعرش ــ
دشت و درهّ می بوسند ، پای راهوارت را
حسین منزوی