هم‌قافیه با باران

ما در این شهر غریبیم و در این مُلک فقیر

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۴۹ ب.ظ

ما در این شهر غریبیم و در این مُلک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر


درِ آفاق گشادست ولیکن بسته ست

از سر زلفِ تو در پایِ دل ما زنجیر


من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر


گر چه در خیل تو بسیار بِه از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر


در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر


این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر


گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سِر ضمیر


عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید

چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر


من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم

برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر


عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر


سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست

گر نبینی چه بُود فایده یِ چشم بصیر


سعدی شیرازی

۹۳/۱۲/۰۳
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران