مثل گاوی که زمین خورد خودم را خوردم
مثل گاوی که زمین خورد خودم را خوردم
تو در اندیشه آن پیله به خود چسبیدی
قصه از کوه به این گاو رسیده تو بگو
غیر پروانه شدن خواب چه چیزی دیدی
پای در کفش جهان رفته زمین خواهد خورد
قد پاهای خودت کفش به پا کن گل من
فکر هم زیستیی با من بیگانه نباش
جا برای خود من باز نکرد آغل من
نره گاوی که در اندیشه ی نوشخار خود است
پای بشقاب هزاران زن هندو خوابید
گاو کف کرده_و خورناز کش قصه شدم
تا دهانو شکمی هست مرا در یابید
شقه هایم سر میخ است به آتش بکشید
زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید
این بطی را که به دستان خودم ساخته ام
مفصل از هم به درآریدو خرابش بکنید
زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگزارید که سگها ببرند
مردهایی که به دل حسرت دختر دارند
شاخ ها را بفروشندو عروسک بخرند
نره گاوی که منم پای خودم مسلخ من
گوشه ی لیز همین ذهن زمین خواهم خورد
ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگ بی حوصله از یاد مرا خواهد برد
ترسم این بود همان بر سر شعرم آمد
سینه ی کوه و تن باغ خیابان شده بود
کوه و حیوانو درختان همه خاموش شدند
وقت سوسو زدن حسرت انسان شده بود
قدسیان بر سر هم صحبتی ام چانه زندند
بوسه بر قامت این نوبر بیگانه زده اند
ریسه از تاک کشیدندو به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
گم شدم پرت شدم تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده_و تف دیده در عمق برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنان حرم سترو عفاف ملکوت
با من راه نشین باده ی مستانه زدند
من بد آورده دنیای پر از بیمو امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیب ممنوعه به چنگ آمدو دستانت چید
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی کار به نام منه دیووانه زدند
وقت لب بستن خود هم همه را عذر بنه
سگ که با گرگ بجوشد رمه را عذر بده
حقو ناحق شدن محکمه را عذر بنه
جنگ هفتادو دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیده اند حقیقت ره افسانه زدند
آخ اگر زودتر از من به زمین می افتاد
برگ همزاد من او بود که در مسلخ باد
دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد
شکر آنرا که میان من او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ساقر شکرانه زدند
گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بی حضور نفس نور نمیگندد شمع
پای دل را به دلی سوخته میبندد شمع
آتش آن نیست که از شعله ی آن خندد شمع
آتش آن است که در خرمنه پروانه زدند
من سوالم پر پرسیدن بی هیچ جواب
مرده شور شبو روز منو این حال خراب
دل به دریاچه ی حافظ زدم از ترس سراب
کس چو حافظ نه کشید از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلبم شانه زدند
مثل من چشم به قلاب جهانت داری
ماهی کوچک گندیده دریاچه ی شور
مثل من منتظر تلخ ترین ثانیه ای
جغد ویرانه نشین بوف زمین خورده ی کور
گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید
گرچه از خون خودم خوردیو فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدیو شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی
گرجه داغم زده ای باز زنیت داری
پرچم عشق همین گوشه ی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پر از تشویشم
خوشبحال تو که آسودگی آبستن توست
علیرضا آذر