مرا با خود نکش دیوانه تا پس کوچه های غم
مرا با خود نکش دیوانه تا پس کوچه های غم
چگونه در شبی تاریک از بیراهه برگردم
ندارم شرم از اینکه نخواهم بود همراهت........
که دارد می رود آب از سرِ آبادی ام کم کم
دو روی سکه ات خطی میان آتش وآب است
زبانت نیش عقرب دارد و چشمان تو مرهم
زبانم لال می گویم خلاف عادت مردم .....
نخواهم شد به جان تو از این پس لحظه ای آدم
اگر با لرزش پلکت نشد آبادی ام ویران ....
یقینن می شود نابود با پس لرزه ات عالم
همیشه حس و حال آنکسی همراه من بوده ...
که شل شد زیر پایش صندلی و ریسمان محکم
گرفته دور گردن را و می خواهد دمِ آخر........
فقط از باغ چشمانت بچیند شاخه ای مریم
تو خواهی رفت و پرچم دار درداز پای می افتد
و من ناچار خواهم داد دست ِدیگری پرچم
مرا با خود نکش اینجاوآنجا راحتم بگذار....
تو خواهی رفت در باران شبی بی اسب می دانم
تو خواهی رفت.... بی آنکه بیایی
نان نمی خواهم
سید مهدی نژادهاشمی