من از تو می خواهم بگویم ، واژه ها پر ...
من از تو می خواهم بگویم ، واژه ها پر ...
از آسمان سبز ، از فصل کبوتر
من از تو آری ، از تو ای بانوی باران !
باید بهاری سبز بنویسم به دفتر
اما چگونه ؟ از تو گفتن کار سختی ست
با این زبان الکن و این روح ابتر !
من شاعری تاریک تاریکم ، چگونه
در محضر آیینه بنشینم مُنوّر ؟!
گاهی دلم لک می زند قرآن بخوانم
قرآن ، سه رکعت نور ، یعنی : فصل کوثر
گاهی دلم لک می زند شعری بگویم
شعری شبیه نورتان ، سبز و مُعطر
دست و دلم می لرزد اما ... کار من نیست
غمگین ، قلم را می گذارم روی دفتر
من عاجزم از خواندن آیات نورت
طبع مرا در مکتب نورت بپرور
در جان من حکمت بریز ، ای جوهر نور !
تا از کراماتت بگویم بار دیگر
باید بخوانم من تو را با لهجه ی نور
باید ببینم من تو را با چشم حیدر
تو بای بسم الله دین ، توحید نابی
ذکر لبان عارف ات : الله اکبر
در تو شکوه بندگی را می توان دید
ای آبروی قبله و محراب و منبر
انسانیت ، حکمت نشین مکتب توست
شاگرد دانشگاه تو ، سلمان و بوذر
نامت بلند است ای دلیل آفرینش
تو کیستی ؟ بانوی دین ، زهرای اطهر
رضا اسماعیلی