من مرده ام انگار... هستم سرد و بی جان
من مرده ام انگار... هستم سرد و بی جان
از بس که خون کردی دلم را نامسلمان!
از چشم های تیره ات هم تار تر بود
شب های بی باران و بی مهتابِ تهران
عمریست من را در پیِ خود می دوانی
با این دو پای خسته... با این کامِ عطشان
گاهی به گوشم می رسد آوازِ سهراب
از دشت های بی کرانِ سمتِ کاشان
تو زیرِ باران بی امان می رقصی آیا؟
یا پشتِ اشکم می شود تصویر لرزان؟
وقتی لبم اسرارِ خود را با لبت گفت
لب های من را مُهر کردی... مُهرِ کتمان
باید تو را پیدا کنم هر جا که باشی
ساری... خراسان... انزلی... تبریز... کرمان
گرگان و یزد و سیستان... گیلان و قزوین
در جستجویت می دوم استان به استان
دریا فقط حرفِ مرا می فهمد و بس
ای موج من را سمتِ ساحل برنگردان
دنبالِ سربازِ دلم می گردم ای عشق
در لشگرِ گیسوی تو گردان به گردان
با هر بهانه باز می گردی به ذهنم
با سردیِ آبِ خنک... با گرمیِ نان
با سحرِ چشمانت معمّا های من را
حل می کنی جدول به جدول سخت و آسان
گاهی نیازی نیست تا چیزی بگویم
باید قدم زد با تو در طولِ خیابان
با گوشه ی چشمِ تو بی پروا نهادم
گوی دلم را در دلِ میدانِ چوگان
وقتی جدایی سرنوشتِ تلخِ ما هست
برخیز... بسم الله... ای چاقوی زنجان
محمّد عابدینی