مهرش چراغی بود و من آن را، در سینه ی سوزان خود کُشتم
چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۲ ب.ظ
مهرش چراغی بود و من آن را، در سینه ی سوزان خود کُشتم
با یاد او خاموش خواهم کرد، خورشید را بین دو انگشتم!
تنها تو می دانی چه می گویم، تنها تو می دانی، که آن شب ها
با دست های خود درآوردی، هر بار ده ها خنجر از پُشتم
در جمع هندوها مسلمانم، در مجلس بودائیان، ترسا
جایی که آتش را بلا دانند، از پیروان دین زردُشتم!
وقتی به یادش گریه می کردم، تنها تو دیدی اشک هایم را
از راز پنهانم چه می پرسی، وقتی برایت وا شده مُشتم؟!
من جنگجویی ساده دل بودم، کاندر نبردی بی دلیل و پوچ
وقتی غبار آلود شد میدان، فرزند خود را بی هوا کُشتم!
محمدرضا طاهری
۹۵/۰۵/۱۳