موبهمو قصه را روایت کرد، داستانهای دیگرش را هم
موبهمو قصه را روایت کرد، داستانهای دیگرش را هم
اتفاقاتِ محشرش را گفت، احتمالاتِ مضمرش را هم
حرفی از تلخ گفت و از شیرین، شرحی از زخم داد و از مرهم
کاسه زهرمار را آورد، طبله مشک و عنبرش را هم
موبهمو خواند و ما سراپا گوش... بعد ساکت نشست؛ همهمه شد:
«آخرش چی؟ چرا نمیگوید زندگی حرف آخرش را هم؟»
زندگی دوست، زندگی دشمن، زندگی تلخ، زندگی شیرین
شوکرانش که قسمت ما شد، تا که خوردهست شکرش را هم
(ما که همسفرگان تقدیریم، خوردهایم از قضا کنار غذا
قندهای محقّرش را نیز، زهرهای مکرّرش را هم)
چرخکی خورد سکه اقبال، سکهها ظاهراً دو رو دارند
کی شود تا نشانِ ما بدهد اندکی روی دیگرش را هم...
از خزان از بهار بالیدم، از بدِ روزگار نالیدم
ناصحی گفت اندکی میباش، تا ببینیم بدترش را هم...
واعظی گفت صبر باید، صبر، تا برون آید آفتاب از ابر
بعد رفت و به آسمان پیوست، با خودش برد منبرش را هم
روزگار... آه آزمونِ بزرگ؛ و خدا از همه بزرگتر است
آنکه ایوب را کفایت کرد، میکشد جورِ هاجرش را هم
زندگی... آه رنجِ بیفرجام؛ و خدا از همه بزرگتر است
بد به این زندگی بگو، اما بعد اللهاکبرش را هم
گریه آبیست ختمِ آتشِ دل؛ و خدا از همه بزرگتر است
میبرد اشک را و میشوید نقشهای مقدّرش را هم
دل بریان به سیخ اگر باشد، زندگی چارمیخ اگر باشد
باید از نو نوشت: بسمالله، و خدا از همه بزرگتر است
امید مهدی نژاد