میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
سه شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ق.ظ
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
.
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
که من بیدل بی یار و نه مرد سفرم
.
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
.
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
.
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد
بار میبندم و از بار فروبستهترم
.
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
.
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
.
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده به خون جگرم
.
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم
.
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم
.
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
.
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
.
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
.
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
.
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم
.
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست
که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم
.
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
.
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
.
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگســرانِ ملامت، ز کنار شکرم
.
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز!
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم...
سعدی
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
.
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
که من بیدل بی یار و نه مرد سفرم
.
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
.
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
.
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد
بار میبندم و از بار فروبستهترم
.
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
.
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
.
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده به خون جگرم
.
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم
.
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم
.
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
.
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
.
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
.
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
.
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم
.
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست
که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم
.
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
.
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
.
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگســرانِ ملامت، ز کنار شکرم
.
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز!
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم...
سعدی
۹۴/۰۲/۰۱