می گذشتم شب ِسرد دیماه
می گذشتم شب ِسرد دیماه
با قدم های شتابان ز رهی
آنقدر سرد که حتی به افق
جامه ی ابر به تن کرده مهی
می شکستند به هنگام عبور
خرده یخ های بجا مانده ز نم
خسته از سوز،درختان چنار
شاخه ها راهمه آورده به هم
زوزه ی باد و هیاهوی سگان
کوچه از ترس به خود می لرزید
گاه تکدانه ی برفی کوچک
بر رُخ پنجره ای می لغزید
بوی غربت زهوا می بارید
آسمان غرق پریشانی بود
خش خشی در دل شب گُل می کرد
که پُراز هق هق پنهانی بود
کودکی بر سر سطلی خم بود
گونه ها سرخ زسیلی زمان
کفش ها پاره و پایی زخمی
نان خشکی ست نهاده به دهان
جامه ی پاره و پُر وصله ی او
همچو طفلی به تنش چسبیده
تا که شاید بشود گرم دمی
از تب و تاب تنی رنجیده
گفتمش از چه شبی سرد و خشن
از دل خانه به بیرون زده ای
با چنین جامه و این صورت و رنگ
همچو دزدی که شبیخون زده ای
لحظه ای خیره شدو هیچ نگفت
در نگاهش چه غمی پنهان بود
نگهش عاقل ومن همچو سفیه
دیده اش در هوس باران بود
گفت کو خانه و کو مِهر پدر
نیست مادر که به آغوش کشد
دستی ازمِهر کجا بر سرمن
نیست تا بار مرا دوش کشد
حسرتم مادر و باباست ولی
روزگاریست که تنها شده ام
همچو مرداب به یک گوشه ی پرت
عبرتی بهر تماشا شده ام
گاه در حسرت یک لقمه ی نان
سرد و مدهوش به یک کهنه حصیر
گاه چشمم به عطای دگران
خورده ام نان و غذا با دل سیر
گفتم ای دوست ببخشم تو بخواه
هرچه باشد نظر و خواهش تو
گفت با چشم حقارت منگر
گرچه زیباست همه پوشش تو
بی شمارند چومن در دل شب
همه از غربت و غم لبریزند
دستشان را بفشارید به مِهر
تا که از خاک چو گل برخیزند
مرتضی برخورداری