می گذشت از رهِ قبرستانی
می گذشت از رهِ قبرستانی
روبَهِ زیرکِ پُر دستانی
پیشِ رو دید خروسی زیبا
شده بر شاخِ درختی بالا
جوجَکی فَربِه و دشمن نشناس
ساده ای بی خبر از کِید و ریا
دلِ روباه پیِ وَصلتِ وِی
سخت لرزید، ولی وصل کجا؟
چَنگَلِ کوتَه و مقصود بلند
شکمِ خالی و مَرزوق جدا
حیله را تند بچسبید و گشاد
لب زِ عَجز و زِ تَضَرُّع به دعا
جوجَکَش گفت: (که ای؟) گفتا: ( من
موءمنم موءمنِ درگاهِ خدا
مُردگان را طَلَبَم غُفرانی
زندگان را بدهم درمانی)
گفت: ( از راهِ خدا ای حَقجو
بِرَهان جانِ من از شرِّ عَدو
مادرم گفته مرا در پِی هست
کهنه خَصمی به تَجَسُس هر سو)
بِکِشید آه زِ دل، روبَه و گفت:
(طالِعِ خَصم مبادا نیکو
به فرود آی که با هم بِنَهیم
به مناجات سوی یزدان، رو)
آمده نامده جوجَک به زمین
زیرِ دندانِ عَدو زد قوقو:
(موءمنا آن همه دلسوزیِ تو
وآن همه وعده ی درمان، کو؟کو؟)
گفت: ( درمانِ تو تُویِ شکمم
وعده ام لحظه ی دیگر، لبِ جو)
هر که نشناخته اطمینان کرد
جایِ درمان، طلبِ حِرمان کرد
نیما یوشیج