می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ
می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت
مانند آشنای غریبه در این جهان
جز مرز های بسته ی خود کشوری نداشت
گفتم بمان که دولت عشق است بودنت
اما توجهی به چنین دلبری نداشت
وقتی که رفت قامت دیوار قد کشید
آنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت
من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه ...
بال و پر رها شده ی دیگری نداشت
یک آن تبر به دست دلم را هدف گرفت
وقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت
آتش گرفت هیزم چشم ترم ولی
انگار- هیچ- نیت ِ افسونگری نداشت
.
شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد
آدم ولی دوباره دل ِ کافری نداشت
سید مهدی نژاد هاشمی
۹۴/۰۱/۰۸