نخفته ایم که شب بگذرد ، سحر بزند
چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ
نخفته ایم که شب بگذرد ، سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس ، بال و پر بزند
نخفته ایم که تا صبح شاعرانه ی ما
ز ره رسیده و همراه عشق ، در بزند
نسیم ، بوی تو را می برد به همره خود
که با غرور ، به گل های باغ سر بزند
شب از تب تو و من سوخت ، وصلمان آبی
مگر بر آتشِ تن های شعله ور بزند
تمام روز که دور از توام چه خواهم کرد
هوای بستر و بالینم ار ، به سر بزند ؟
چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست
دو دیده ام مژه بر هم ، دمی اگر بزند!
بپوش پنجره را ، ای برهنه ! می ترسم
که چشم شور ستاره ، تو را ، نظر بزند!
غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند
#حسین_منزوی
۹۴/۱۰/۲۳