هم‌قافیه با باران

ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۳ ق.ظ

ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!

درین جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی!

بَسَم نوای خوش آموختی وآخرِ عمر
صلاحِ کار چه دیدی که بی نوام کنی!

چنین عبثم نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمتِ همرهان جدام کنی !

دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آن که تو جامِ جهان نمام کنی!


مرا که گنجِ دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی!

زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی وفام کنی !

هزار نقشِ نُوَم در ضمیر می آمد
تو خواستی که چو سایه غزل سرام کنی!

لبِ تو نقطه ی پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی !

فخرالدین فخرالدینی

۹۴/۰۴/۱۶
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران