نشسته برف پیری روی مویت دلم میخواست تا باران بگیرد
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۲ ب.ظ
نشسته برف پیری روی مویت دلم میخواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است بیا تا خانه بوی نان بگیرد
بهـــــاران از تو تصویـــری ندارد پــدر پاییـــــز تقصیـــری ندارد
نمیخواهم که در این فصل غربت دل پرمهــرت از آبان بگیرد
غریب و خسته و بی سرپناهم سیاه است آسمان بختگاهم*
برای برگ های زرد عمـــــرم بگـــو جنگل حنــا بندان بگیــــرد
پدر اندوه در دلهــا زیاد است سرِ راه تو مشکل ها زیاد است
بگو کی میرسد از راه آن روز که بر ما زندگــی آسان بگیرد
خدا قوت... نباشی خستهای ماه از این دنیای تاریک و پر از آه
خدای یوسفِ افتـــاده در چاه تقاصت را از ایــن زندان بگیرد..
خدا را شکر اگر امروز غم هست حرم هست و حرم هست و حرم هست
خودت گفتی به من ، امکان ندارد دل سادات در ایــران بگیرد
سیده تکتم حسینی
۹۳/۰۹/۰۷