نشسته زنگ جدایی به صفحهی دل من
نشسته زنگ جدایی به صفحهی دل من
شکسته شاخهی امید و خانه خاموش است،
تنیده تار سیه، عنکبوت نومیدی
فشرده پنجه و با روح من همآغوش است،
میان خانهی ویرانهی جوانی من،
به هر طرف نگرم جای پای حرمان است
زبان گشوده شکاف شکنجههای فراق:
در آرزوی کسی سوختن نه آسان است!
به عشق روی تو دامن کشیدم از همه خلق
دریغ و درد که دامنکشان گذر کردی
به اشک و آه دلی ناتوان نبخشودی
مرا به دام غم افکندی و سفر کردی
شرار عشق توام آنچنان گرفت به جان
که نیمه راه بیابان شوق واماندم،
کشید سیل حوادث به کام خویش مرا
تو بیخبر که من از کاروان جدا ماندم
جهان به چشم من از عشق تو همیشه بهار،
به باغ خاطر شادم خزان نمیآمد!
نگاه گرم و نوازشگر تو چون امروز
چنین به جانب من سرگران نمیآمد،
کنار چشمهی نوش تو تشنه جان دادن
به جان دوست که افسانهی غم انگیزیست
بهار عمر و بهار جوانی من بود،
همان زمان که تو گفتی به من: «چه پاییزیست»!
هنوز برگ تری از بهار عشق و شباب
به جان مانده که چشم و چراغ این چمن است،
در این خرابه در آغوش این سکوت حزین
هنوز یاد تو سرمایهی حیات من است.
فریدون مشیری