نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
يكشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۳، ۱۰:۳۸ ب.ظ
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا میآورد بویش
کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که میگرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش
هزار مرتبه پرسیدم از خودم او کیست
که این غریب نهادهاست سر به زانویش؟
کسی در آن طرف دشتها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش
کسی که با لب خشک و ترک ترک شدهاش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
کسیست وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق میکشد از هر طرف به هر سویش
طلوع میکند اکنون به روی نیزه سری
که روی شانهی طوفان رهاست گیسویش
فاضل نظری
۹۳/۰۸/۱۱