هم‌قافیه با باران

نیمی از شب می گذشت و خواب را

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۳:۰۰ ب.ظ

 نیمی از شب می گذشت و خواب را 
 ره نمی افتاد در چشم ترم 
جانم از دردی شررزا می گداخت 
خار و سوزن بود گفتی بسترم 
بر سرشکم درد و غم می بست راه 
می شکست اندر گلو فریاد من 
بی خبر از رنج مادر ، خفته بود 
 در کنارم کودک نوزاد من 
خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش 
 بر لب و بر گونه و سیمای او 
نقش یاران را کشیدم در خیال 
تا مگر یابم یکی مانای او 
شرمگین با خویش گفتم زیر لب 
 با چه کس گویم که این فرزند توست ؟
 وز چه کس نالم که عمری رنج او 
 یادگار لحظه یی پیوند توست ؟
گر به دامان محبت گیرمش 
 همچو خود آلوده دامانش کنم 
ننگ او هستم من و او ننگ من 
 ننگ را بهتر که پنهانش کنم 
 با چنین اندیشه ها برخاستم 
جامه و قنداق نو پوشاندمش
بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم 
زان سپس با نام مینا خواندمش
ساعتی بگذشت و خود را یافتم 
 در گذرگاهش و در پشت دری
شسته روی چون گل فرزند را 
 با سرشک گرم چشمان تری
از صدای پای سنگینی فتاد 
 لرزه بر اندام من ، سیماب وار 
طفل را افکندم و بگریختم 
دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار 
روز دیگر کودکی بازش خبر 
 می کشید از عمق جان فریاد را 
 داد می زد : ای ! فوق العاده ای
خوردن سگ ، کودک نوزاد را


سیمین بهبهانی

۹۳/۱۱/۱۱
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران