هر خدنگی که ز دست تو به جان میرسدم
جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۲۶ ب.ظ
هر خدنگی که ز دست تو به جان میرسدم
من چه گویم که چه راحت به روان میرسدم ؟
خود گرفتم که به من ، دولت وصلت نرسد
ناوکی آخر از آن دست و کمان میرسدم !
من که باشم که رسد دیدن روی تو به من ؟
اینقدَر بس که به کوی تو فغان میرسدم !
بلبلِ باغِ جمالِ توام از گلبنِ وصل
گر به رنگی نرسم ، بویی از آن میرسدم
ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم
وینک اندر عقبش اشکِ روان میرسدم
راز سربستهی زلف تو نمییارم گفت
که زبان میشکند چون به زبان میرسدم
از فراقت نتوانم که زنم دم ، کان دم
شعلهی شوق تو از دل به دهان میرسدم
از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان
که حکایت به دل خلق جهان میرسدم !
سلمان ساوجی
۹۶/۰۱/۱۸