هزار سال در این آرزو توانم بود
جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۱۰ ق.ظ
هزار سال در این آرزو توانم بود
تو هرچه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هرچه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بدآمده راه برون شدی نگشود
برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنه هاست در آن آستین خون آلود
چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود
ابتهاج
تو هرچه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هرچه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بدآمده راه برون شدی نگشود
برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنه هاست در آن آستین خون آلود
چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود
ابتهاج
۹۶/۰۲/۲۲