و دانه ریخت بیایی کبوترش باشی
دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ب.ظ
و دانه ریخت بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
نه اینکه پر بکشی و به شهر او نرسی
میان راه پرستوی پرپرش باشی
مدینه شهر غریبی برای «فاطمه»هاست
نخواست گم شدهای مثل مادرش باشی
خدا تو را به لب خشک ماهیان بخشید
و خواست جلوهای از حوض کوثرش باشی
به «قم» رسیدی و گم کرد دست و پایش را
چو دید آمدهای سایهی سرش باشی
اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد
و تا همیشه تو یاس معطرش باشی
نگاه تو همه را یاد او میاندازد
به تو ، چقدر میآید که خواهرش باشی
خدا نخواست تو هم با جواد او، آنشب
گواه رنج نفسهای آخرش باشی
نخواست باز امامی کنار خواهر خود ...
نخواست زینبِ یک شام دیگرش باشی
.
قاسم صرافان
۹۳/۱۱/۱۳