پای ازپیله برون نه که تو مرد سفری
پای ازپیله برون نه که تو مرد سفری
غم بی بال و پری نیست تو باید بپری
وقت آن است که خورشید شوی در دل شب
چادر خسته ی غم را به طلوعی بدری
نیستی قطره ی جامانده به دامان صدف
تو همان درّ یتیمی و سراپا گوهری
چلّه ها می گذرد قد بکش از دامن خاک
وقت آن است که از بودن با خود گذری
جور پاییز و زمستان به تو گر سخت گذشت
ماتمی نیست که زین پس همه شهد و ثمری
دست یاری سر زانو زده ای نیست عجب
عاقبت ماه شب تارو نگین سحری
فصل ناکامی هجران به سرآمد بنگر
زآن همه دشمنی و کینه نیابی اثری
تو زبالایی و دیگر نظرت نیست زمین
سوی کنعان منگر راهی مصر دگری
بوریا می دهد این باغ که آتش بزنند
ریشه برگیر و برو ای که سراپا گوهری
عاقبت جور تبر می شود از آنِ درخت
پای درگِل چو رود لایق خُسر و ضرری
یک طرف گندم و زان سوی دگر شوق طواف
آبرو قیمت جان است که باید بخری
پدر از تخت به زیر آمده در باغ بهشت
تکیه بر تخت بزن وارث تاج پدری
مرتضی برخورداری