پلک بر هم زدی و شهر چراغانی شد
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ
پلک بر هم زدی و شهر چراغانی شد
ماه، دیوانه ی آن حالت عرفانی شد
قل هوالله احد گفتی و همپایِ اذان
خاک ، آکنده از آن لهجه ی قرآنی شد
ماهیِ عشق، در آرامش اقیانوست
دل به امواج زد و صخره ی مرجانی شد
دکمه ی پیرهنت بین کتابم جا ماند
نخ به نخ شعر شد و مایه ی حیرانی شد
یوسف، آزاد شد از چاهِ حسادت ، اما
گوشه ی دهکده ای گمشده زندانی شد
مومیایی شده در مصر، خدایی دیگر
دلِ یعقوب همان گونه که می دانی شد
حال هر کلبه ی برفی، لبِ کوهستانت
رقت انگیز تر از خوابِ زمستانی شد
عرقِ شرمِ پدر ... آب و کمی نانِ بیات
مشقِ هر روزه ی هر طفل دبستانی شد
آهِ برخاسته از دودکشِ همسایه
در سرِ پنجره ها مایه ی ویرانی شد
بادها متفق القول، شهادت دادند
گل سرخ از شب هجران تو قربانی شد
حسنا محمدزاده
۹۵/۰۶/۱۹