پیرمردی خوش و خندانم و کیفم کوک است
پیرمردی خوش و خندانم و کیفم کوک است
عاشق قهوه و قلیانم و کِـیفم کوک است
پای تا سر همه جای بدنم می لرزد
مثل ظرف ژله جنبانم و کیفم کوک است
راه که میروم از دم به همه می مالم
مثل راننده ی نیسانم و کیفم کوک است
یا پیِ بیمه ی تکمیلی و دفترچه و مُهر
یا پیِ دکتر و درمانم و کیفم کوک است
شاید این زندگی ام با نفس بعدی رفت
لبه ی تیغه ی بحرانم و کیفم کوک است
شب که مسواک زدم ، لثه و دندانم را
می نهم داخل لیوانم و کیفم کوک است
راحتم از مُد و پوشیدنِ صد جور لباس
تا گلو آمده تنبانم و کیفم کوک است
با همین عینک و دمپایی و پیژامه ی سبز
عصرها توی خیابانم و کیفم کوک است
چون پیازی که شده قاطیِ ظرفِ میوه
توی هر جمع نمایانم و کیفم کوک است
نیم قرنی است که زن دارم و در این مدت
روز و شب گوش به فرمانم و کیفم کوک است
دارم از لطف خدا ده نوه و شش فرزند
پیششان یکسره مهمانم و کیفم کوک است
زن گرفتم یکی و بعد یکی دیگر هم
سخت از این کرده پشیمانم و کیفم کوک است
بابتِ آن زنِ دوم به عیالم گفتم:
که به درد آمده وجدانم و کیفم کوک است
گرچه نیروی جوانی شده در من تضعیف
پا دهد رستم دستانم و کیفم کوک است
مرگ مانند بهار است و من آدم برفی
ساکن مرز زمستانم و کیفم کوک است
همه گویند که پایش لبِ گور است طرف
باز هم این لبه می مانم و کیفم کوک است...
شروین سلیمانی