چارده ساله بتی بر لب بام
چارده ساله بتی بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام
بر سر سرو، کله گوشه شکست
بر گل از سنبل تر سلسله بست
داد هنگامهی معشوقی ساز
شیوهی جلوهگری کرد آغاز
او فروزان چو مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم
ناگهان پشت خمی همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال
کرد در قبلهی او روی امید
ساخت فرش ره او موی سفید
گوهر اشک به مژگان میسفت
وز دو دیده گهر افشان میگفت:
کای پری با همه فرزانگیم
نام رفت از تو به دیوانگیم
لالهسان سوختهی داغ توام
سبزهوش پی سپر باغ توام
نظر لطف به حالم بگشای
ریگ اندوه ز جانم بزدای
نوجوان حال کهن پیر چو دید
بوی صدق از نفس او نشنید
گفت کای پیر پراکندهنظر
روبگردان، به قفا باز نگر
که در آن منظره، گلرخساریست
که جهان از رخ او گلزاریست
او چو خورشید فلک، من ماهم
من کمین بندهی او، او شاهم
عشقبازان چو جمالش نگرند
من که باشم که مرا نام برند
نیز بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست
زد جوان دست و فکنداز بامش
داد چون سایه به خاک آرامش
کانکه با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جا نگرد
هست آیین دوبینی ز هوس
قبلهی عشق یکی باشد و بس
جامی