چای داغی به دست داری و
چای داغی به دست داری و
در فضایی که عطر و بوی هل است
حس خوب سبک شدن دارد
درد و دل با کسی که دردِ دل است
چادرش طرح چادر عربی
در دو چشمش خلیج ایرانی
خنده هایش شکفتن غنچه
طرح صورت ظریف و باب دل است
اهل درس و کتاب و اندیشه
با نگاهی جدید و امروزی
عاشق منطق مطهری و
توی کیفش کتابی از هِگِل است
مینشینی کنار او اما
می رود یک کمی به آنورتر
بی محابا تو حرف میزنی و
همنشینت ولی کمی خجل است
توی چشمش نگاه می کنی و
ناگهان لفظ دوستت دارم
و امیدی که پوچ می شود از
خنده ای که به اخم متصل است
پشت بندش سکوت سنگینی
استرس توی چشم هر دو نفر
حال روزت شبیه حیوانِ
چارپایی که مانده توی گل است .
فکر او در کنار حرف پدر .
«به کسی دل نبند، دلبندم»
فکر تو در شب حنابندان
پیش تشویق و دست و جیغ و کِل است
طاقت رو برو شدن با هم
نیست توی نگاه هر دو نفر
پشت هامان به پشت یکدیگر
گریه پایان تلخ این دوئل است
چای سرد نخورده ای مانده
یک نفر روی تخت خوابیده
یک نفر بی قرار در بین
کوچه پس کوچه های شهر وِل است
عربی را همیشه مردودم
از جدایی همیشه می ترسم
بلدم فعل جمع را اما
مشکلم با ضمیر منفصل است
سید تقی سیدی