چرا صبح مرا، زندانیِ پیراهنت داری
چرا صبح مرا، زندانیِ پیراهنت داری
تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری
دو سار، از چشم های تو به یک دیگر نشان دادند
دو مرغ سینه سرخی را که در پیراهنت داری
لبت را غنچه کن، پر دِه به سویم با نفس هایت
همه گلبرگ هایی را که روی ناخنت داری
نسیم من، کمند انداز می آیم به سویت باز
اگر صد بار صد دیوار، گرد گلشنت داری
خمار و سردم آری در رگم همواره جاری کن
شراب و آفتابی را که در بوسیدنت داری
اگر یک می دهی، صد می ستانی از من، این گونه است
اگر گلشن شنیدن، پاسخ گل گفتنت داری
برایم با مژه، پیراهن بختی بدوز، اکنون
تو که تار نخ از گیسوی خود، در سوزنت داری
شبی صحرایی و سوزان، تمامم را برافروزان
از آن تب ها که خود در طبع چون آویشنت داری
نه از من، تا به خاکستر، تو نیز از عشق می سوزی
اگر از آذرخشم، آتشی در خرمنت داری
همه دنیای من، عشق است و دنیای عزیزم را
اگر ویران کنی، خون مرا، بر گردنت داری
حسین منزوی