چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوری
چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ
چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوری
چه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوری
تو را در خواب می بینم میان عطر گندم زار
که می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوری
تو را در خواب می بینم شمالی می شود حالم
شمال شعرهای من ! عجب احساس مغروری
ببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتی
چه ردی مانده از یادت چه زخم تلخ و ناسوری
بجز من با کدامین زن گناه سیب را شستی
در آغوش که لغزیدی به تاکستان انگوری
صدایم کن صدایم کن حریری می شوم با تو
صدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوری
زمانی بوسه هایم را به آغوش تو می دادم
ولی حالا چه ؟ دست باد عجب تصویر ناجوری
تو را چون روزهای دور پر از دلشوره می خواهم
تو را نزدیک می خواهم نگو دوری و مجبوری
بتول مبشری
۹۵/۰۴/۱۶