چه غم ز باد سحر شمع شعله ور شده را
چه غم ز باد سحر شمع شعله ور شده را
که مرگ راحت جان است جان به سر شده را
روان چو آب بخوان از نگاه غم زدهام
حکایت شب با درد و غم سحر شده را
خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیر کارگر شده را
مگیر پردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه ی سپر شده را
مبین به جلوه ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه ی پامال رهگذر شده را
کنون که باد خزان برگ برد و بار فشاند
ز سنگ بیم مده نخل بی ثمر شده را
مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام
به خود نیاورد از خویش بی خبر شده را
دمید صبح بناگوش یار از خم زلف
ببین سپیده ی در شام جلوه گر شده را
فلک چو گوش گران کرد جای آن دارد
که در جگر شکنم آه بی اثر شده را
زمانه ای ست که بر گریه عیب می گیرند
نهان کنید از اغیار چشم تر شده را
نه گوش حق شنو اینجا نه چشم حق بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را
محمد قهرمان