کجا سفر رفتی؟ که بی خبر رفتی
پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ
کجا سفر رفتی؟ که بی خبر رفتی
اشکم را چرا ندیدی؟ از من دل چرا بریدی؟
پا از من چرا کشیدی؟
که پیش چشمم ره دگر رفتی!
بیا به بالینم! که جان مسکینم
تاب غم دگر ندارد، جز بر تو نظر ندارد
جان بی تو ثمر ندارد
مگر چه کردم که بی خبر رفتی؟
چه قصه ها که از وفا گفتی با من!
تو بی محبتی کنون جانا یا من؟!
تو چنان شرر به خدا خبر ز خدا نداری
رود آتش از سر آن سرا که تو پا گذاری
سوز دلم را تو ندانی، آتش جانم منشانی
با غمت در آمیزم، از بلا نپرهیزم
پیش از آن برم بنشین، کز میانه برخیزم
رو به تو کردم به خدا خو به تو کردم که هم آواز تو باشم
دل به تو بستم به امیدت بنشستم که غزلساز تو باشم
چه شود اگر نفس سحر خبری ز تو آرد
به کس دگر نکنم نظر که دلم نگذارد
رفتی و صبر و قرار مرا بردی!
طاقت این دل زار مرا بردی!
معینی کرمانشاهی
۹۴/۰۶/۰۵