کدخدای روستای ما بلای روستاست
کدخدای روستای ما بلای روستاست
مردک بی جنبه می گوید خدای روستاست
نقشه های رنگ رنگی بر زبان دارد ولی
در دل او نقشه ی جغرافیای روستاست
چشمه و کاریز را دیشب به نام خویش کرد
ملک طلقش ابتدا تا انتهای روستاست
هیچ کس بی رخصت او بر نمی آرد نفس
صاحب هرچیز و کس حتّی هوای روستاست
برف و باران هرچه می بارد برای کدخداست
سیل و سرما هرچه می آید برای روستاست
دیگر آن گلهای وحشی را نمی بیند کسی
تا مترسکهای وحشی هرکجای روستاست
دختران گلپر و پاکیزه رو را خون دل
از پسرهای زمخت و بی وفای روستاست
ارسلانی کو، اسیر دیو پولادین زره
دختر پاکیزه و فرّخ لقای روستاست
تا لباس همت مردان ز ترس کدخدا
مثل گندمزارهای نخ نمای روستاست-
کدخدا در دل نوازد داردار و داردار
مرده از آهنگ او تن تن تنای روستاست
مشکل از نذر و نیاز و آه و واویلا گذشت
همتی قدر نخود مشکل گشای روستاست
هست در این روستا درویش پاکی مرد دین
مرد دینی کآبروی مردهای روستاست
این گل مولا، سرش سبز و زبانش سرخ باد،
خسته و پژمرده دل از کدخدای روستاست
غلامعباس سعیدی