کسی از آنسوی ظلمت مرا صدا می کرد
کسی از آنسوی ظلمت مرا صدا می کرد
که بادبادک خورشید را هوا می کرد
به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر صد چمن غرق گل صفا می کرد
کسی – سبک تر از اندیشه ای – که چون می رفت
به جای گام زدن در هوا شنا می کرد
کسی که دفتر عمر مرا به هم می ریخت
و برگهای پلاسیده را جدا می کرد
طلوعهای مرا و غروبهای مرا
در اینسوی آنسوی تقویم جابجا می کرد
**
دلم به وسوسه اش رفته بود و تجربه ام
در آستانه تردید پابه پا می کرد
مگر نه کودکی ام راهکوب پیری بود
که از ابتدای سفر مشق انتها می کرد
کسی نگفت نسیم از تبار توفاانست
وگرنه غنچه کجا مشت بسته وا می کرد
بهار نیز که با خون گل وضو می ساخت
هم از نخست به پائیز اقتدا می کرد
**
«که می گرفت»؟رها کن صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها می کرد
ترا به کینه چه دینی است؟کاش می آمد
کسی که دین جهان را به عشق ادا می کرد
عصا که مار شد اعجاز بود کاش اما
کسی به معجزه ای ما را عصا می کرد
حسین منزوی