کسی از آن سوی ظلمت، مرا صدا می کرد
کسی از آن سوی ظلمت، مرا صدا می کرد
که بادبادک خورشید را، هوا می کرد
کسی- سبک تر از اندیشه ای- که چون می رفت،
به جای گام زدن در هوا، شنا می کرد
به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر یک چمن غرق گل، صفا می کرد
کسی که دفتر عمر مرا، به هم می ریخت
و برگهای نشان خورده را جدا می کرد
دلم به وسوسه اش رفته بود و تجربه ام
در آستانه ی تردید ، پا به پا می کرد:
مگر نه کودکی ام، راهکوب پیری بود
که زابتدای سفر، مشق انتها می کرد؟!
کسی نگفت نسیم از تبار توفان است
وگرنه غنچه کجا، مشت بسته، وا می کرد؟!
بهار نیز که با خون گل وضو می ساخت
هم از نخست به پاییز، اقتدا می کرد
«که می گرفت» رها کن. صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها می کرد
ترا به کینه چه دینی است؟ کاش میآمد،
کسی که دین جهان را، به عشق ادا می کرد
عصا که مار شد اعجاز بود، کاش امّا
کسی به معجزه ای، مار را، عصا می کرد
حسین منزوی