کلاغ میبارد از هوا... چه بختِ شومی! عجب بهاری!
کلاغ میبارد از هوا... چه بختِ شومی! عجب بهاری!
چه چشمهایی به جایِ گُل شکفته هر گوشه وُ کناری!
هِزاردَستان مواظبند که غنچهای یکدهن نخوانَد
مَتَرسَکان خوشنشستهاند که برنخیزد کسی به کاری
نه هفتخطِّ قلندری، نه رسمِ پروردنِ شرابی
نه آرزوی سلامتی، نه شادباشی، نه شادخواری
نه حرفی از بوسه بر لبی، نه یادی از بوسه در خیالی
نه حالِ عشقی، نه عاشقی... چه روزگاری! چه روزگاری!
نه از کتابی بُریدهبال امیدِ آوردنِ امیدیست
نه سَطری از روزنامهای بُخارِ جامانده از قطاری
نخواه از این باغِ بیچراغ که سُفرهی هفتسین بچیند
که عیدِ هرسال بوده است بهارِ او اینچنین بهاری
چطور این بیدِ جنزده صبور باشد لَیالیاش را؟
که صبحِ هر جمعه دیده است سوار را سایهی غباری
... ببند... زخمِ مرا ببند... صدای خونینِ من مبادا...
ببخش زخمِ مرا... ببخش اگر که خندیده گَهگُداری...
محمدجواد آسمان