کوچهها تیره دشتها خون بود
کوچهها تیره دشتها خون بود
آبها رنگ بی نهایت شد
آسمان و زمین به هم پیچید
ناگهان موسم قیامت شد
چشمها حیرتی مضاعف داشت
آخرین لحظه های دیگر بود
اضطراب از نگاهها میریخت
دیگر امروز... روز محشر بود
ناگهان در کشاکش محشر
بانگ آمد که ایهاالانسان!
چشم های غریبه کور شوند
میرسد مادر زمین و زمان
بوی عطری به عرش میپیچد
بوی گلهای ناب و پر احساس
می وزد بر کرانۀ محشر
عطر چادرنمازی از گل یاس
با شکوه تمام میآیند
کاروانی که سبز پوشیدند
میشود از نگاهشان فهمید
جامی از درد و داغ نوشیدند
جای دستان حضرت عباس
غنچههایی شکفته بود آنجا
غنچهها...سبز...سرخ نیلی رنگ...
رنگ آلاله ها ی باغ خدا
کودک از روی دستهای عمو
گفت من غنچهام ولی پرپر..
پدرم آفتاب نیزه نشین..
مادرم میزند صدا: اصغر!
کربلا داغ بود و تشنه شدن
مادرم گریه داشت در چشمش
ردی از تشنگی به لبهایم
بوسه ای داغ کاشت در چشمش
آسمان با تمام تشنگیاش
روی دست پدر چه زیبا بود
مثل ماهی به خویش پیچیدم
آه ...باران ...نه ...اشک بابا بود
تیر از چله تا رها گردید
چشمهایم شبیه دریا شد
روی دستان تشنۀ بابا
حنجرم سینه چاک بابا شد
غنچهی دیگری به ناز شکُفت
مثل یک رود بود چشم ترش
کیست آن کودکی که میخندد
مثل پروانه سوخته است پرش؟
محسنم کودکی که می گویند...
پُرم از خاطرات کوچهی یاس
عمر کوتاه تر ز گل دارم
مادرم مثل ابر، پر احساس
خانۀ ما که سوخت مادر من
آتش از چادرش زبانه گرفت
در و دیوارها به هم خوردند
میخ در سینه را نشانه گرفت
در دل کوچهی بنی هاشم
روز دنیا چقدر نیلی بود
یک نفر میدوید با شمشیر
این صدای شکسته...... سیلی بود
باغبان دست بسته بود آنجا
در خزان ...در سکوت ...در سردی
مادری که شبیه یک گل بود
می تکاندش غلاف نامردی
من و مادر به آسمان رفتیم
ماند بابا غریب در افلاک
دفن کرد آن شب سیاه ،زمین
پیکر آفتاب را در خاک
خون تو سرختر ز خون من است
آنچه را عشق ، آفرید شدی
خوش به حالت علی اصغر من!
چون که در کربلا شهید شدی
حامد حجتی