گفتمش هنگام وصل است اى بت فرخار، گفت:
گفتمش هنگام وصل است اى بت فرخار، گفت:
باش اکنون تا برآید، گفتم: از گل خار، گفت:
جانت اندر هجر، گفتم: جان پى ایثار توست
گرچه هست این هدیه در نزد تو بى مقدار، گفت:
عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست؟
گفتم: از جور تو معشوق جفاکردار، گفت:
عاشقان را رنج باید برد، گفتم: رنج عشق؟
گفت: از آن دشوارتر، گفتم: فراق یار؟ گفت:
آنچه سوزد جان عاشق، گفتمش جور رقیب؟
گفت: نى، گفتم: نگاه یار بر اغیار؟ گفت:
آرى آرى، گفتم: از اغیار نتوان بست چشم
گاه گاهى گوشه چشمى به ما مى دار، گفت:
چشم مست ما تو را هم ساغرى بر کف نهاد؟
گفتم: از میخانه کس بیرون رود هوشیار؟ گفت:
ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه؟
گفتمش جانا مرا نبود دلى در کار، گفت:
دل ببردند از کفت؟ گفتم: بلى گفت: این جفا
از که سر زد؟ گفتم: از آن طره طرار، گفت:
روى دل در پرده حسرت چه پوشى غنچه وار
گفتم: از درد فراق آن گل رخسار، گفت:
گفته دلدار گشت آیین گفتار بهار
گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت
ملک الشعرا بهار