یاران، مرا به خاطر عشق تو دشمنند
یاران، مرا به
خاطر عشق تو دشمنند
این دوستان، وطن! همگی دشمن منند
باور نمیکنم من و باور مکن تو هم
با من به جرم دوستی با تو دشمنند
من دوستم ولی همگی را به پاس تو
مَردند اگر به دشمنی من وگر زنند
شعری قصیدهوار برایت رقم زدم
خوانده نخوانده روز و شبم طعنه میزنند
من لال نیستم که نگویم جوابشان
لالم ولی که شاعر این کوی و برزنند
من شرم میکنم که تلافی کنم وطن!
جان منند آخر و با من به یک تنند
یا رب چه رفته است که این ابرهای صاف
اینگونه در مصافحه تاریکروشنند؟
نه یوسفم هر آینه نه رستمم یقین
در راه من به حیله چرا چاه میکَنند؟
با من طرف شدند و طرف میشدند کاش
با آن طرف که دشمن این مرز و میهنند
شبکورهای از سفر ظلمت آمده
با آن طرف که دشمن خورشید روشنند
با آن طرف که پرده ز کار وطن به مکر
سوگند خوردهاند که شاید برافکنند
چون عنکبوت تار تنیدند گرد خویش
در آسمانِ باز به فکر پریدنند
پروانهای هر آینه سر بر نمیکند
از پیلهای که دور و بر خویش میتنند
خرقه به خون خلق خدا شستهاند و باز
در بوق میدمند که پاکیزهدامنند
با آن طرف که سرو جوان کشتهاند و راست
باز از دروغ بر سر گورش به شیونند
این اسبهای بدقلق ِ آب زیرِکاه
رامند با غریبه و با دوست، توسنند
همپای دشمنان کجاندیش انقلاب
در خون دوستان وطن تا به گردنند
«خرماخدایبندگکانی»
که مست آز
دست نیاز اجنبیان را به دامنند
در گوش دشمنان همه گلبانگ عیش و نوش
در چشم دوستان همگی نیش سوزنند
با آن طرف که خیمه از این خاک پارسا
روزی شبی بیاید و ای کاش برکَنند
دیدی وطن که عاقبت دوستی چه بود؟
دیدی به دشمنی همه یاران مزیّنند؟
مرغان پرگشودهی طوفان، نگاه کن
آه ای وطن! چگونه زمینگیر ارزنند
شربالیهودشان به همه گوشها رسید
پیمان شکستهاند و بهل باز بشکنند
چیزی نداشتند به جز سایهای سیاه
این ابرهای تیره سراسر سترونند
طبّال آسمان ِ تهی از حریر برف
باران ندیدهاند و به خیره مطنطنند
یاران من به خیرگی از من وطن، ببین
دارند دل به دمدمهی دیو میکَنند
دیروز شعر ناب پراکندهام تو را
امروز شایعات، مرا میپراکنند
روزی هزار رنگ عوض میکنند آه!
یاران من چه رفته خدایا ملوّنند
این خان هشتم است وطن! این برادران
با من همان حدیث شغاد و تهمتنند
یاران من ... دریغ وطن!ای وطن! دریغ!
کاری نکردهام که چنین دشمن منند
من عاشق تو بودهام ای مرز پرگهر
یاران مرا به خاطر عشق تو دشمنند
مرتضی امیری اسفندقه