یا من بیده فی الشجر اخضر نارا
یا من بیده فی الشجر اخضر نارا
تاریک شد این طور، بیفروز خدا را
از خوف خدا آب شدی بس که تو بر خاک
ترسم ببرد سیل مناجات، عبا را
تا اشک روان است و دعا روی لب توست
ره نیست به خلوتگه تو، آب و غذا را
گویند که با سبحه رفیقند بزرگان
از چیست که زنجیر رفیق است شما را؟
زنجیر چه دارد که رفیق تو بماند؟
از پا و سرت باز کن این بی سر و پا را
تب کرد مَلَک، تا ز لبت چید کلامی
آمیخته ای بس که تو با سوز، دعا را
یا آب شدی یا که به افلاک پریدی
گویا که تهی کرده ای آغوش عبا را
در سینه عشاق، هوس راه ندارد
در خرمن این شعله، نفس راه ندارد
روز از پس شام آمد و زندان تو شام است
دیدار تو بر دختر خورشید، حرام است
یاد آر ز گیسو و ز روی پسر خویش
و آنگاه ببین شام چه و روز، کدام است
در خاک رود کوه اگر تا کمر خویش
شایسته آن کوه، دوام است دوام است
زندان، شرف شمس خدا را نکند محو
بگذار بگویند که عمرت لب بام است
بر سنگدلان راه مده در حرم خویش
زنجیر چه فهمد که در این بند، امام است
در ساق تو افتاده اگر فاصله ای چند
خوابید از این فاصله ها، غائله ای چند
قحطیِ پر و بال فرشته است گمانم
کاین گونه سر تخته، روان است روانم
این ساقه طوباست که آویخته از عرش
یا ساق تو از تخته تابوت؟ ندانم
سنگین شده تابوت تو، هر چند نحیفی
ای یار گران، یار گران، یار گرانم
در قاب فلز، آینه، آیینه محض است
زنجیر چه کم می کند از صیقل جانم؟
گویند که موسای خدا، هفت کفن داشت
باید که کنون، روضه به مقتل بکشانم
معنی، کفن شاه شهیدان ز حصیر است
ای خاکِ رهِ مرکبِ آن شَه، به دهانم
جا داشت کفن کردن اموات ور افتد
یا در کفن اهل دو عالم، شرر افتد...
محمد سهرابی